هفته هشتم و پایان بارداری
15 بهمن بود که فهمیدم باردارم چه روز قشنگی بود اون روز، چه حس قشنگی داشتم، باورم نمیشد انتظارم دیگه به پایان رسید.7سال از ازدواجم میگذشت و 2سال از بارداری قبلیم، خیلی خوشحال بودم انگار تمامه دنیا رو بهم داده بودن. هر روز کلی با اون فسقلی حرف میزدم از روزای سخت انتظارم واسش میگفتم از اینکه چقدر منتظر بودن سخته بهش میگفتم و اینکه چقدر دوسش دارم و چه برنامه ها واسش دارم.حتی تو خیابون باهاش حرف میزدم گاهی به خودم میگفتم اگه یکی حرفامو بشنوه یا منو در حین صحبت کردن با خودم ببینه چی میگه. اما هیچی واسم مهم نبود جز اون هدیه نازی که تو وجودم داشت رشد میکرد.شیرین ترین اتفاق زندگیم بود حتی از همسرم هم بیشتر دوسش داشتم.هر روز وقتی چشامو باز میکرد...
نویسنده :
سحر
22:11